شبی آرام چون دریا بی جنبش سکون ساکت سنگین سرد شب مرا در قعر این گرداب بی پایاب می گیرد دو چشم خسته ام را خواب می گیرد من اما دیگر از هر خواب بیزارم حرامم باد خواب و راحت و شادی حرامم باد آسایش من امشب باز بیدارم میان خواب و بیداری سمند خاطراتم پای می کوبد به سوی روزگارکودکی دوران شور و شادمانیها خوشا آن روزگار کامرانیها به چشمم نقش می بندد زمانی دور همچون هاله ابهام ناپیدا در آن رویا به شچم خویش دیدم کودکی آسوده در بستر منم آن کودک آرام تهی دل از غم ایام ز مهر افکنده سایه بر سر من مام در ان دوران نه دل پر کین نه من غمگین نه شهر این گونه دشمنکام دریغ از کودکی آن دوره آرامش و شادی دریغ از روزگار خوب آزادی سر آمد روزگار کودکی اینک دراین دوران دراین وادی نه دیگر مام نه شهر آرام دگر هر آشنا بیگانه شد با آشنای خویش و من بی مام تنها مانده در دشواری ایام تو اما مادر من مادرناکام دلت خرم روانت شاد که من دست نیازی سوی کس هرگز نخواهم برد و جز روح تو این روح ز بند آزاد مرادیگر پناهی نیست دیگر تکیه گاهی نیست نبودم این چنین تنها و ما در دل شبهل برایم داستان می گفت برایم داستان از روزگار باستان می گفت و من خاموش سراپا گوش و با چشمان خواب آلود در پیکار نگه بیدار و گوش جان بر آن گفتار در آن شب مادر من داستان کاوه را می گفت در آن شب داستان کاوه آن آهنگر آزاده را می گفت
حمید مصدق >
|